سفارش تبلیغ
صبا ویژن
علم را با عمل همراه باید ساخت ، و آن که آموخت به کار بایدش پرداخت ، و علم عمل را خواند اگر پاسخ داد ، و گرنه روى از او بگرداند . [نهج البلاغه]

دل مجنون

اکنون اتاقم پر از تنهایی ست و تک ضربه های ساعت روی دیوار برایم

شعررفتن را می خوانند.

یاد تو باز هم در ذهنم غوغا می کند با چشمان مضطربم رفتن تو را نگاه

می کنم، وقتی با نگاهم از خم کوچه های سردو تاریک تورا التماس

می کنم تو پاسخ تمام دلواپسی هایم را در یک لبخندکمرنگ خلاصه

می کنی و من دوباره در برزخ باورهایم گم می شوم

من از تو با پنجره های ساکت سخن می گویم اما پنجره ها برایم طرحی

از تنهایی می کشند بی تو دلم از تمام زیبایی ها گرفته است. من در

لحظه های تنهایی ام فقط تو را می خواهم.

باز هم مانده ام با ناقوس هایی که قرن ها ست به صدا در نیامده اند نیست

دست عاشقی که بنوازد آنها را برای لحظه ای، دوباره در انجماد رویای

بی سرانجام در سکوت مرگبار خیالم من می میرم ، بهارم از تو خالی

است من با خیال مهربانی هایت گریه خواهم کردامشب به یاد تو می نگارم

 می دانم که رفته ای ، از رفتن تو قرن هاست که می گذرداما من به

تنهایی خاموش هنوز عادت نکردم .

تو رفته ای شاید برای همیشه، باز هم دست های نیمه مرده ام نا تمام ماند

از طراوت دست های مهربانت.من اکنون تباه شدنم را در لحظه های

عاشق شدن تو برای دیگری می بینم




ایلیا ::: شنبه 86/3/26::: ساعت 7:24 صبح

 

 
                  ای  کاش به دل کسی پا نمی گذاشتیم و کسی به دلمون پا نمی گذاشت .


                         ای کاش اگر کسی به دلمون پا گذاشت دیگه دلمون رو تنها نمی گذاشت.


                                                                ای کاش اگه یه روز دلمون رو تنها گذاشت رد پا هاشو روی دلمون جا نمی گذاشت
 
 



ایلیا ::: شنبه 86/3/26::: ساعت 7:6 صبح

 
 
 شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی، تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای درکوچه های آبی احساس

تورا از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید واکردم

نمیدانم چرا رفتی

نمیدانم شاید خطا کردم

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا تا کی برای چه

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که  هر  روز  از کنار پنجره با مهربانی  دانه بر می داشت

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

وبعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام وزیبا گفت:

تو هم در پاسخ این رفتن بگو در راه انتخابم خطا کردم

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

و من در اوج پاییزی ترین حالت یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

برای شادی و  خوشبختی  باغ قشنگ  آرزوهایت  دعا کردم

 

 





ایلیا ::: شنبه 86/3/26::: ساعت 6:50 صبح

  رنگ متن
نرو  دستم به  دامانت  نگو  دیگر  نمی آیی
که می میرم  غریبانه امان  از  درد  تنهایی
حضور التماسم  را   ببین در خیس  چشمانم
بمان با این من تنها  در این احساس  رویایی
صدای  پای دلتنگی هراس لحظه های   من
تویی آرام  چشمانم  حضوری  بس  تماشایی
  کویر  خشک و تب  دیده پر از رویای بارانم
بزن ای نم نم   باران تو  که   اعجاز  دریایی
     بهارمن " بمان با من" خزان  را سخت می ترسم
   بمان با من  که  می پوسم در این  زندان  تنهایی
  شکوه اشک چشمانم تو را من دوست می دارم
  لطیف  چون" دل مجنون "پر از احساس عاشقی



ایلیا ::: شنبه 86/3/26::: ساعت 5:42 صبح

 
امشب آرزوهایم را بر روی صفحه غبار گرفته دلم
با  قلم  بدرنگ  حسرت " کلمه به  کلمه می نویسم
آرزوهای  محالم  را  " آرزوهایی که برآورده  نشد
آرزوهایی که با من بود و ذره ذره  آبم  کرد
آرزوی  برگشتن " آرزوی  ماندن  و  نرفتن
آرزوی رسیدن به  جاده  تاریک  انتظار
انتظاری ازجنس اشک های بی رنگ و زخم های کهنه
انتظاری که پایانش آرزو " و ماندنش لذتی برای همیشه
انتظاری که در زندگی من " تنها یادگاری همیشگی است
دگر بار آرزو می کنم که بیاید " بیاید با عشق بماند
ولی افسوس ...
 
رفتی و سینه ام کویر سوزان شد
تو رفتی و باد تو را بدرقه کرد
تو رفتی و برگ درختان هم زرد شد
و برایم قایق رنگارنگ عشقت را پهن کرد
تا بر روی آنها خانه کنم
و ذره ذره با فرسوده شدن برگ های خشک پاییزی
مردن را تجربه کنم
کاش می شد گل چشمان تو را می چیدم
و می آویختمش بر دیوار
در اتاقم که پر از سایه تو ست
آن زمان عطر نگاهت را زندانی خود می دیدم
و به خود می گفتم :
تو نوازشگر احساس غم آلوده من می مانی



ایلیا ::: شنبه 86/3/26::: ساعت 4:47 صبح

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :1924
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<